http://v110.ir/salavat/ http://v110.ir/salavat/ یاس آبی - کلبه تنهایی


















سفارش تبلیغ
صبا ویژن


کلبه تنهایی

امشب دلم حسرت پرواز داره ...................


آمده ام ای ، شاه پناهم بده

خط امانی ز گناهم بده

ای حرمت ملجا درماندگان

دور مران از در و ، راهم بده

ای گل بی خار گلستان عشق

قرب مکانی چو گیاهم بده

لایق وصل تو که من نیستم

اذن به یک لحظه نگاهم بده

ای که حریمت به مثل کهرباست

شوق و سبک خیزی کاهم بده

تا که ز عشق تو گدازم چو شمع

گرمی جان سوز به آهم بده

لشگر شیطان به کمین من است

بی کسم ای ، شاه پناهم بده

از صف مژگان نگهی کن به من

با نظری ، یار و سپاهم بده

در شب اول که به قبرم نهند

نور بدان شام سیاهم بده

ای که عطا بخش همه عالمی

جمله ی حاجات مرا هم بده

آقا دلم هوای حرمت و کرده ، بدجوری دلتنگم ،

ای کاش .........................


نوشته شده در یکشنبه 90/7/17ساعت 1:10 صبح توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

چقدر بچه ها دوست داشتنی اند . . . . . .

وقتی می خندن از ته دل می خندن ،

چون هیچ دغدغه ای ندارن . . .

گریه هم که می کنن زیاد گریه می کنن ،

حتما براتون پیش اومده . . . . .

دو قطره اشک ریختن به خاطر

دلتنگی ، معذرت خواهی ، خواستن چیزی یا هر

بهونه دیگه . . . قلب آدم رو تر و تازه و لطیف میکنه .

خیلی دوس دارن با خاک بازی کنن

چون تو وجود پاکشون چیزی به اسم

تکبر و غرور وجود نداره . . .

چیزی رو که می سازن زود خراب می کنن

چون به چیزی تو این دنیا دل نمی بندن

و چیزی اسیرشون نمی کنه . . .

وقتی قهر می کنن خیلی زود

آشتی می کنن ،

این نشون میده که هیچ کینه ای تو

دلشون وجود نداره . . .

هر خوراکی که دارن زود می خورن

و برای فردا نگه نمی دارن چون

آرزوهای دراز ندارن و غصه آینده رو

نمی خورن . . .

آدمهای بزرگ با همین فطرت و

خصلت بچگی بزرگ میشن . . .

و

بزرگ میشن . . . . . . .

خدا دنیا رو یه اسباب بازی میدونه . . . !

میشه یه بار دیگه روی این صفتهای بچه ها

فکر کرد و این بازی رو اینقدر جدی نگرفت !


نوشته شده در سه شنبه 90/7/12ساعت 2:29 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

ای سفر کرده به خدا می سپارمت

روزی که آسمانی شدی فقط خدا می داند

که غصه های من چقدر بیشتر شد

نیستی که ببینی با رفتنت

بهار فصل دوست داشتنیم را خزان کردی

باورم نمی شود

تو همیشه دوست دار دوست داشتنی هایم بودی

این بار چه شد که خواستی چشم هایم بارانی شود؟

نکند دوری ما به فکرت انداخت که دوستت ندارم .

بار سفر بستی و بی خبر رفتی

حتی دستهای سرد شده مهربانت را هم

نتوانستم لمس کنم

وقتی به دیدنت آمدم

زیر خروارها خاک پنهان شده بودی

اشکهایم را با دستهای گرم و پر محبتت

پاک نکردی

خواستی تمامش را خاک تشنه بیابان بنوشد

نمی دانی

چقدر دلم هوای نگاه مهربانت را کرده

نمی دانی

چقدر دلتنگ لبخند های دلنشینت هستم

وقتی به دیدنت بیایم

نیستی تا غرق بوسه ات کنم

نیستی تا دستهای مهربانت را بفشارم

و تمام محبت درونی ام را

با حلقه کردن دستهایم به دور گردنت

نثارت کنم

نیستی تا اشکهایم را پاک کنی

و غم های دلم را بزدایی

آنقدر عاشق گل بودی

که مرا شیفته یاس و بویش کردی

چمدانت را هر دفعه که باز می کردم

بوی دل آویزترین عطرها به مشامم می خورد

همیشه پاک و سبز و مهربان بودی

لبخند قشنگ و دلربا داشتی

در تمام طول زندگیت

سختی ها دیدی و غم

اما یادم نمی آید هرگز

در پاسخ شکایتم از روزگار جز اینکه بگویی

تقدیر خداوند بزرگ است شکر کن

چیزی گفته باشی

غمهای دلت را با هیچ کس تقسیم نکردی

اما هر چه در گلستان قلبت

از شادی ها داشتی بخشیدی و رفتی

به دیدنت که می آمدم

با طراوترین غنچه های لبخند

روی لبهایت می شکفت

مدام می خندیدی

اما لحظه خداحافظی که می رسید

غم عالم را در نگاهت می دیدم

تنها می توانم برای آرامش روحت

آیه های نور بخوانم

دوستدار گلها و عطرشان بودی

از خدا می خواهم

باغهای پر گل و بهشتی اش را نثارت کند

به خاطر تمام خوبی ها و مهربانی هایت !

الهی کنار چشمه ها ی بهشتی خوش و خرم زندگی کنی

الهی برای رازو نیازهای بی ادعا و خالصانه ات

به درگاه خدا آرامشی ابدی هدیه بگیری

یاد خوبی های تو همیشه با من است

روحت شاد ..............................

و هنوز صدای تو در گوشم زنگ می زند

که تقدیر خداوند است شکر کن .

خیلی دلتنگم ...................................................

 


نوشته شده در شنبه 90/4/18ساعت 1:4 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

خندیدن خوب است

قهقهه عالی است

گریستن آدم را آرام می کند

اما . . .

لعنت بر بغض


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 11:23 صبح توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

چند شب حالم بده تا خود صبح بیدارم

کی می فهمه تو چه فکریم چه حالی دارم

توی روزگاری که همه می خوان زنده باشن

به خدا از خودم و از زندگیم بیزارم


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/28ساعت 3:2 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

صدایت می کنم

در انتظار خیس نیایش ، لحظه هایی از جنس پرستش

با تو سخن می گویم !

گاه با زبان

 گاه با اشک

چقدر زیباست لحظه های ناب دل دل کردنم

با تو

می دانم در خلوت سکوتمان ،

سکوتی که برایت پر است از فریاد ناگفته های من

تنها من هستم و تنها تو . . .

چقدر خوب است که حرفهای دلم را فقط تو میدانی

تویی که چون من تنهایی یا شاید نه

من چون تو تنهایم

برای همین است که باورم داری

چند ساعتی قبل از اینکه برایت بنویسم

باریدم و دعا کردم 

من منتظر می مانم

عاشقم کن ............


نوشته شده در سه شنبه 90/2/20ساعت 9:20 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

شهید یعنی مخلصترین انسانی که با خدا معامله می کند و از این سودا فقط سود عایدش می شود و بس !

امروز به تفسیر نامی نشسته ایم که سخن گفتن از او در قلم و ذهن ما نمی گنجد و ای کاش می توانستیم ذره ای از بزرگواریشان را به تصویر کشیم در وصف آن بزرگان همین بس که خون خویش را با خون خدا معامله نموده اند آزدگانی که در چکاچک شمشیرشان جز نور تجلی خدا چیزی را جستجو نکرده اند برق چشمان نافذشان در عمق تاریکی ها فقط با نور الهی پیوند خورده و سیمای زیبایشان خورشید را شرمنده حضور کرده آری ما خود شهیدانی را می شناسیم که در گرما گرم نبردی سخت در میان نخلهای سر به فلک کشیده جنوب در میان دود و آتش دشمن خورشید را پس زدند و بر تارک تاریخ درخشیدند آنان از آسمان جبهه ستاره عشق می چیدند و در کوله بارشان مهتاب میهمان بود راستی یادتان هست پیشانی بندشان چه بود یادتان هست بر پشت لباسشان چه حک بود ((پشت به دشمن هرگز)) یعنی تا نفس در سینه و جان در کالبد است برای احیای دین و رسالت زینب و پاسداری از خون حسین (ع) تا آخرین قطره خون و آخرین فشنگ می ایستیم و بر دنیا و آمالش پشت پا می زنیم . آنان زندگی دنیا را فروختند و کالای آن جهان را که به قیمت جان خریده اند تا برای همیشه تن پوش عافیت را بر خود بپوشانند و از این جهان فانی نردبانی بسازند برای رسیدن به اوج تعالی آری ما نبودیم اما دیدیم و شنیدیم حکایت بزرگمردانی که صلابت قدمهایشان کمر دشمن را شکست آنانی که بر بلندای تپه های مردانگی اذان عشق گفتند و در رودخانه شرافت تطهیر کردند و بر خاک تنیده جنوب سجاده آزادگی پهن کرده و در میان خون و آتش به نماز دوست ایستاده و سر بر مهر شهادت گذاشتند تا برای همیشه برصفحه تاریخ مهر نامشان حک شود و تا دنیا برجاست نامشان بر لبها جاری باشد آنان با پای خود به مسلخی گام گذاشتند که پایه گزارش ابراهیم و اسماعیل ، علی و حسین (ع) بودند اینان راهیان جاده ای بودند که انتهایش کلبه نور بود و صاحبش خالق نور و امروز ما وارثان کاروانی هستیم که جز قافله سالار چیزی از آن کاروان بر جای نمانده و تنها با تأسی از وجود اوست که می توانیم راه را بیابیم و تنها ادامه دهنده راهشان باشیم به امید روزی که شاهد نور تجلی مهدی موعود باشیم و ما را در زمره یاران خویش جای دهد .


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/7ساعت 11:33 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

چقدر سخت است شناختن بوی تو !

در این لحظه ها هوا هوای تو نیست !

عاشقی بهانه می خواهد آن بهانه هم

بهانه تو نیست !


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/1ساعت 7:18 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

چشمام رو به ضریح دوختم و ........

میرم آقا ...............

اما کمکم کن

وقتی دوباره رفتم به شهر و دیار خودم

وقتی بین دوستان و آشناهام قرار گرفتم

یادم نره

یادم نره که بهت قول دادم گناه نکنم

قول دادم چشمهایی رو که تو حرمت

پاک شدن رو دوباره کثیف نکنم

خداحافظ آقا

به امید دیدار دوباره

فقط

این عاشقت و یادت نره

............................................................

لحظات آخر که تو هتل بودم .

آه ........................

ای دریغ به حسرت همیشگی

ناگهان چه زود دیر شد

تا اومدیم به خودمون بیایم

وقت رفتن شده

از اول رفتن

همین جور غصه این لحظه ها رو می خوردم

چه جوری ازت جدا شم

آقا جون

این سفر تموم شد و من آدم نشدم

هنوز راحت گناه می کنم

هنوز نمازم حال و هوایی نداره ...................

نذار این جوری از پیشت برم .................

منو طوری کن

که همه دوستام و خانوادم بفهمن

زائر تو بودم

خداحافظ پنجره فولاد

میرم اما دلمو بهت گره می زنم

دلمو رو همین جا می زارم

مراقبش باش

نکنه غیر از تو

کس دیگه ای مشغولش کنه

............................................................

به آستانت گام نهادم ،

و این شروع عشق بود

گاهی با خود اندیشیدم .......

که رضای گنبد طلایی که این همه غلام حلقه به گوش دارد

آیا من کمر شکسته را می نگرد ؟؟؟

صدایم را شنید ،

به خدایش سوگند

صدایم را با جان و دل شنید .

به باب الجواد که می رسیدم

قلبم صدا می کرد

تاپ ، تاپ ، تاپ

توان به قدم هایم باز می گشت

احساسی مرا یاری می کرد

حال زمان بازگشت رسید

شیراز 125

شیراز 25

شیراز 5

و اکنون آیا ندای

حول حالنا الا احسن الحال

را پاسخ خواهم داد ؟؟؟


نوشته شده در جمعه 90/1/26ساعت 5:42 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

من و تو هر دو غریب و تنهاییم

تو گمنام من هم گمنام تر از گمنام

تو گمنام جبهه ای و من گمنام وجدان

 تو در شهر غریبی و من در نفس

تو آشنایی نداری با دنیا و من آشنایی ندارم با آخرت

 هر دو همدردیم اما مخالف در دو جهت

نیامده بودم معراج اینها را بگویم خدا می داند درد دل است

 خدا می داند از تنهایی است

باز هم تاریکی ، باز هم تنهایی ، باز هم غریبی

 و خدا می داند ........................


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 9:22 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >