کلبه تنهایی
باور کن گلم ! من همان زینبم ! همان زینبی که هر روز زیر آفتاب نگاه تو گرم میشد، همان زینبی که از طنین صدای تو جان می گرفت ، همان زینبی که روزش را با زیارت تو آغاز می کرد و شبش را با چراغ یاد تو به پایان می برد . باور کن همان زینب ، همان خواهر ، چهل روز است تو را ندیده است . بلند شو برادر گلم ! چرا جوابم را نمی دهی ؟ تو که همیشه به احترام حضورم می ایستادی ، حالا چه شده که حتی جوابم را نمی دهی ؟ آه چه توقعی دارد زینب از تو ، آخر تو که .... باشد حالا که تو نمی توانی ، من برایت همه چیز را می گویم ، آن روز غمگین کودکیمان که یادت هست ؟ همان روز آتش و در و ........ آری ! می دانم حتی حالا هم طاقت شنیدنش را نداری . برایت بگویم کودکان تو آواره بیابان های بی چراغ شدند . یکی دو ستاره خاموش شد تا صبح چه کشیدیم برادر ! فقط یاد و ذکر خدا و تو و پدر و مادر و جدمان قوت دلمان شده بود ، وگرنه قصه به اینجا نمی رسید . در راه هر جا که شد ، چراغ یاد تو را روشن کردیم . چه که بر سر آل امیه نیاوردیم ، کوفه می لرزید از طنین صدایمان ، هر اشکمان را بر چله کمان نشانده بودیم و قلب خواب آلودگان را نشانه رفته بودیم ، اما امان از شام ! تاریکی شام بر روشنایی کلام ما پیشی می گرفت . اما ستاره سه ساله تو آنجا را هم روشن کرد . چه بگویم برای تو ، برای تو که از همه چیز با خبری ؟! در این چهل روز یک لحظه نوازش صدای تو گوشم را تنها نگذاشت . هر چه را باید می گفتم به زبانم جاری شد . همیشه گرمای دستان حمایتت را بر روی شانه هایم حس می کردم . یک آن خودم را بی تو ندیدم ، اما چه کنم که تو خواسته بودی هر لحظه نبودنت را به یاد دیگران بیندازم و بیدارشان کنم . هر چه بود این چهل روز گذشت و من دوباره به دیدار تو آمدم حالا نمی خواهی برای دیدن خواهرت ، از جای برخیزی ؟