کلبه تنهایی
سه سالگی اش بر مدار عاشورا می چرخد اتفاقی که طنین خنده های کودکانه اش را به غارت می برد در عطش می ماند و می گدازد . بی پناهی اش در تمام بیابان ها تکثیر می شود این سه سالگی اوست که در ویرانه ای کنار کاخ سبز به اهتزاز در آمده و مکر خاندان ابوسفیان را به زانو در آورده است آه ، رقیه ! بال های سوخته را طاقت سنگ نیست . لب های تشنه ات را به خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشسته ات را آشنای تازیانه ها کردند خدایا ! حجم این همه تاریکی را کدام خورشید روشن می تواند کرد ؟ فریاد جگر خراشت را در خشت خشت خرابه های شام مویه می کنم و وسعت رنجت را با کوه ها در میان می گذارم . غبار اندوهت را هیچ بارانی نمی تواند شست . کدام دست گوشه گیر این خرابه ات کرد و شناسنامه مصیبت در دستانت گذاشت کدام اندیشه پلید چشم های کوچکت را گریه خیز ماتم ها کرد ؟ به کدام جرم گام های کودکی ات را این چنین آواره صحرا ها کردند ؟ این وقاحت ظالم از روزنه کدام غار بیرون ریخت که شب هایت را بی ستاره کرد و شانه هایت را بی تکیه گاه ؟ دیوارهای ستمگر تاریخ چشم هایت را تحمل نتوانستند و نفس های معصومت را به چوب ها سپردند . زمین همیشه این گونه پنجره ها را به باد داده است ... وقتی میان خون و آتش صدای گریه ات دل سنگ را می لرزاند و پاهای تاول زده ات سختی ها را گلایه می کرد همه چشم ها کور بودند و دل ها سنگین تر از آن بود که بار سنگین دلت را سبک تر کند ... دست هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی تو اما تو چقدر سر بلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگی ها ! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی نمی دانم ! اما ایمان هم پای تو بزرگ شده بود هم سن و سالهایت سرگرم بازی بودند اما تو انگار رسالتت بود که انسان را سر بلند کنی .